در میانه شب سیاه جنگل دل...آن هنگام که شاخه های درختانه غفلت جلوی رسیدن نور خدا را گرفته بود به آسمان ابری نگاه کردماز میان شخه ها پرتوی نوری چشمانم را درد آورد و من بار ها آن را نادیده گرفتم ولی باری دیگر که آن پرتو بر روی گله لاله افتاد به دلم نشست و من نوره امید را بسوی آسمان ها یافتم...دانه دانه درختانی را که ریشه در قلبم داشتند را بریدم و پرتوها زیاد و زیادتر شدند تا آنجا پیش رفتم که درختی وجود نداشت...به آسمان آبی نگاه انداختم و آرزو کردم که کاش آن بالا ها بودم ناگهان بالهایی بر روی شانه هایم ظاهر شد و من به اوج ها پرواز کردم تا جایی که به جز نور چیزی نبود.
وبلاگ دیگره من:didikhan.blogfa.com
آفرین گل من
این افکار ٬ زیباست
من نیز در این جنگل زندگی میکنم
و گاهی به آسمان نگاه میکنم
و سنگینی نور را بر پشت چشم احساس میکنم
تخیل ت نورانی باد
که تخیل آغاز خلقت است
مبارکه. خوش اومدی
راجع به چند تا وبلاگ داشتن در آن واحد نظر خوشی ندارم. بهتر نیست که طبقه بندی موضوعی کنی تو همون تک وبلاگت؟
سلام
مبارکه دی دی جون
تاوانایی بالایی داری ها مدیریت دوتا وب باهم
موفق باشی
بابته کتاب هم ممنون
سلام
والنتاین مبارک
ممنون که سرزدی
یا حق